قدیمترها، مشهد را با زرشک و زعفران و بوی عطر حرم بازارهایش میشناختند اما این روزها، عرصه رقابت زعفران و اشترودل (!) آنقدر به تنگنا کشیده شده است که اگر روزی از مارکو بپرسند از خراسان چه برایمان آوردهای و جواب بدهد اشترودل قارچ و گوشت ! جای تعجب ندارد.
خلاصه روزی و شاید هم شبی در سفر به دیار خراسان (که به کوشش شیخش از هنگ کنگ هم خودمختارتر است!) که از شدت سرما استخوان ماموت هم ترک میخورد؛ در خیابانی که پیادهروهایش پیست اسکی مجانی محسوب میشد؛ با سرعتی بس شگرف به سمت هتل درحال حمله بودیم که نور دلربای تابلویی که واژه گرم را فریاد میزد؛ ما را به چنگ آورد. پیش از آنکه متوجه شویم؛ به جلوی دکه رسیده بودیم. فروشنده بنده خدا، از ترس به آغوش ملکالموت رفت و برگشت. بنده خدا حق داشت. اگر شما ساعت 3 شب درحالی که با چشمان باز درحال چُرت زدن بودید و ناگهان چشمان بازتان را بازتر میکردید و میدیدید 5 جفت چشم از میان خرواری خز و پشم به مایکروویو شما زل زدهاند؛ چکار میخواستید بکنید؟!
با زبان بیزبانی، حالیاش کردیم هرچیز گرمی که داری رد کن بیاد. کورمال کورمال فر را روشن کرد و چند لحظه بعد، 5 بسته محتوی نان که خود نان هم حاوی چیزهایی بود که هنوز هم کسی نمیداند چیست؛ جلویمان گذاشت. بعد از پرداخت هزینهای که چند دههزار ریالی میشد؛ با خمیازه یک بهسلامت کش دار تحویلمان داد و روی صندلیاش ولو شد.
یخهای روی پیست اسکی مجانی (!) را کنار زدیم و روی پلههای مغازه بستهای نشستیم. سعی میکردیم به روی خودمان هم نیاوریم که لنگنمان از سوز سرما بندری میرود. تا من مشغول شمردن بقیه پول بودم؛ همراهان همدل به جان اشترودل افتاده بودند. من هم خوشحال از اینکه یخ دل و رودهمان باز میشود تا اولین گاز را زدم؛ دیدم گربهای که به مراتب وزنش از من بیشتر بود! در دو سه قدمی من، همانطور که با چشمان طلبکار مآبانهاش به من زل زده؛ درحال رفتن انواع و اقسام حرکات لزگینکا (!) به من میفهماند که یا سهمت رو با من شریک میشی یا از عذاب وجدان خفت میکنم! من هم تکهای از نانش را کندم و انداختم جلوش و بهخیال اینکه این را خواهد خورد و رفع زحمت خواهد کرد؛ به ادامه مشغول شدم.
گربه چند قدمی جلو آمد و پس از انجام عملیاتهای تشخیص غذا و تحقیقات پیشرفته و بعد از اینکه فهمید گوشت ندارد و کلاه سرش رفته؛ همانجا نشست و با نگاهی که از صدتا فحش بدتر بود و میوهایی که اشک هیتلر را هم در میآورد؛ کش و قوس میآمد! ما هم دلمان سوخت و شروع کردیم تکه تکه گوشت انداختن برای گربه و او هم با هر تکه گوشت یک قدم جلو میآمد و مطمئنا اگر یک کیلویی گوشت همراه داشتم؛ مهمان جیب پالتویم شده بود :)
ذوق گربه کردن همانا و نان خالی خوردن همانا ...