پیچیدم توی کوچه پشتی، دلم میخواست زودتر به مقصد برسم اما پاهایم عجلهای نداشتند. هنوز دو سه ساعتی تا ظهر مانده بود ولی خورشید، تئاتر جهنم به نمایش گذاشته بود. سعی کردم خودم را در سایه درختان که خسیسانه آن را از من میربودند، جا کنم. کوچه خلوت بود؛ معمولا شلوغ نمیشد. کوچههای کج و کوله درست مثل دلهای پیچ در پیچ هیچوقت باصفا نمیشوند. نارنجهای آتشین از شر گدازههای آفتاب به زیر برگها پناه برده بودند. لب خاک باغچهها از تشنگی ترک خورده بود. شهرداری مدت زیادی بود که برای آب دادن به نارنجها اینجا نیامده بود. تنهایی یکی دیگر از شباهتهای کوچهها و دلهای پیچ در پیچ بود. من و گنجشکی که از چنگ گرما به سایهای میگریخت، تنها دیوانههای حاضر در کوچه بودیم.
صدای ناخوشایندی از پشت سرم آمد؛ فهمیدم یک موتوری هم به جمع دیوانهها اضافه شده است؛ با اینکه تا به حال فیل ندیدهام میدانم که اگزوزش صدایی شبیه به عطسه بچه فیلها میداد، که از آن مدلهایی هست که حتی اسمش را هم نمیدانم! خودم را به آغوش پیادهرو انداختم، بههرحال، احتیاط شرط عقل، در مواجهه با موتورسواری بود که ساعتها از آفتاب پس کلهای خورده و حتما مخش تاب برداشته بود.
پیادهرو، انتهای کوچه را آشکار میکرد. دو سه کارگر، روی بام ساختمان ناتمامی کار میکردند؛ قطرات عرق روی پوست آفتاب سوختهشان، برق میزد و مثل مروارید از چانهشان آویزان میشد و از گردن بر لباس مندرسشان جاری میشد. نمیدانم از کدام شراب بدهکاری نوشیده بودند که تابستان بر بدنشان حد میزد. پاهایم قبول کرده بودند که باقی راه را با سرعت بیشتری ادامه دهند. کمی جلوتر روبروی ساختمان درحال ساخت، کارگری دست تنها، خانه را نما میکرد. چشمانش آیینه غم و خستگی بودند؛ تنها کاری که از دستم بر میآمد خدا قوت گفتن بود، افسوس که این کار را هم نکردم.
به خیابان رسیده بودم، با صدای بوق ملتمسانه تاکسیها، برای مسافرزدن به خودم آمدم. دلم میخواست برای تکتکشان توضیح میدادم که آن طرف خیابان کار دارم و لازم نیست بوقهایشان را بر سرم بکوبند. به هر زحمتی بود؛ خودم را به آن طرف رساندم. بارها از او چیز خریده بودم اما حالا هرچه نگاه میکردم، نبود که نبود. بعد از چند ثانیه زل زدن به مغازههای اطراف، یادم آمد چند قدمی آن طرف تر است.
وارد شدم. کولر آبی زنگ زده و قدیمی، لوازمالتحریر را به تکهای از بهشت مبدل کرده بود. با همه صحبتهای گرمی داشت؛ با وجود اینکه من را نمیشناخت، سلام و احوالپرسی گرمی کرد، اهل معطل کردم نبودم. گفتم مداد B5 و فلان چیز را میخواهم، بدون اینکه حرفی بزند به انتهای مغازه رفت، چند بسته مداد را وارسی کرد، حالت چهرهاش نشان میداد B5 را پیدا نکرده است؛ فرصت را غنیمت شمردم و نگاهی به خودکارها و دفترهای هفتاد رنگ انداختم.
بالاخره جلو آمد، چیزی در دستش بود؛ اول اهمیت نمیدادم اما بعد فهمیدم قمقمه است؛ لیوانی بر روی سرش پیچ شده بود که احتمالا با حفظ سمت نقش درپوش را هم بازی میکرد؛ خیالات در مغزم، فریاد میزدند و شک و شبهه دهل میکوبید که آبی تگری را در دل خود پنهان کرده است؛ شاید هم شربتی چیزی بود! با تعجب نگاهش کردم، توی دلم گفتم:«آخه فلان فلان شده! توی مغازه، موقع گرما، جلوی مشتری بیچاره که لبهایش از کویر لوت خشکتره؛ جای روزهخواریه؟»
قمقمه را کمی بالا آورد، همانطور که برای باز کردن لیوان رویش تلاش میکرد، خودم را آماده میکردم که به یک متلک جانانه مهمانش کنم. بالاخره لیوان باز شد، قمقمه پر از مدادهای طراحی بود! جا خوردم، شاید هم خشکم زده بود. قمقمه را روی میز گذاشت و شروع کرد به گشتن دنبال B5. نفسم بالا نمیآمد، شانسی یکی از مدادهای قمقمه را برداشتم، B3 بود. به دروغ گفتم:«همین هست! ب پنجه.»
هزینه را حساب کردم و خودم را از مغازه بیرون انداختم، در راه بازگشت به خانه کارگرها را دیدم که همچنان قطرات عرق که روی پیشانیشان میدرخشید، حالا من هم شبیهشان بودم با این فرق که قطرات شرم، پوستم را میسوزاند.