در این تنور خورشید، دستمانم سردشان شده است؛ زمانی که نباشی کسی نیست که آنها را محکم میان دستان خود بگیرد. اگر تو بودی ؛ آنوقت شاید از گرمای نفست، خون دوباره به دستان یخزدهام بر میگشت. اما با آتشی که به دلم میاندازی چکار کنم؟!
نگاهت بوی هندوانههای خانه پدربزرگ را میدهد. خواستم کمی بچشم؛ ندانستم در رویای چشمانت غرق شدم. فقط منم و تو. من ایستادهام این پایین و اشک حسرت، صورتم را میسوزاند و تو روی لبه بام نشستهای و موهایت را میچینی و آن ریسمان طلا را با دستانت به رقص در میآوری. مینشینی و موهای چیده شدهات را به هم میبافی با زه کمانت عوضش میکنی.
تایپوگرافی: احمدرضا
و من این پایین، چشم در چشم آفتابی که قرنهاست بر لبه بام نشسته و طلوع نمیکند. به انتظار نشستهام.
تیری را در کمان میگذاری و به سمتم نشانه میگیری صبا آن را در در هوا میقاپد و در قلبم فرو میکند. دوباره برای آخرین بار گرما مرا در آغوش میگیرد. زیر لب به خنده و بغض میگویم:
تیر، رقاصه شعلهها، قبل از اینکه از راه برسد؛ تیرش را پرتاب کرد
فوق العاده زیباست :)
+ این روزا دارم فوتوشاپ یاد میگیرم از صفر...عین پیرمردی که قصد دانشگاه داره!
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.